این اقدام، معانی بدی داشت. معانی خیلی بدی. حتی سبب شروع اقدامات منفی دیگر شد که تدریجا عرض خواهم کرد. اما فعلا همین را بدانید که وقتی املاک و مستقلات و پول های فرمانده و همراهانش را مصادره کردند، مردم خودمان دیگر احساس امنیت تجاری با ما نداشتند چه برسد به بازارهای بین المللی.
وقتی جوری جلوه داده شود که ما توان معامله بخاطر بایکوت بودن اموالمان نداریم، فورا به لاک اقتصادی فرو رفته و توان جذب طرف معامله را هم نخواهیم داشت. نتیجه این میشود که ارتباط ما با بازار و گردش سرمایه و نقدینگی و… روز به روز کمتر شده و حتی به قطع شدن ارتباط اقتصادی ما با همه اعم از داخلی و خارجی منجر شود.
قبلا هم گفتم؛ این آغاز یک جریان کاملا حساب شده و طوفانی بود که اصل و بنیان فرماندهی نظامی و امنیتی «انقلابی» را هدف قرار داده بود. چرا فرماندهی انقلابی؟ و اینکه آیا اصلا مگر ما فرماندهی نظامی و امنیتی «غیر انقلابی» هم داریم؟! اجازه بدید جواب این سوالات را بعدا عرض کنم کنم.
روز پانزدهم ذی الحجه، فرماندهی تصمیم به ارسال پیامی مهم از طریق یکی از بهترین کبوتران نامه رسان دفتر فرماندهی به عیونش در عراق گرفت. البته به خاطر اهمیت بالای حفظ اسرار و مصالح امنیتی، ما آن روز نفهمیدیم. دو سه روز بعدش متوجه شدیم که یکی از اشخاص مقدس و پاک که در گردان معروف به «شیخ صیداء» بود با حفظ تمام جوانب امنیتی به عراق اعزام شده است.
اسمش «قیس» و اصالتا از بچه های اسدی عراق بود. تاسف و تعجب ما در هم گره خورد وقتی که فهمیدیم قیس با حفظ تمام جوانب امنیتی، اما لو رفته و در وسط راه، ردش را زدند! با توصیفاتی که میگویند، کم کم مطمئن شدیم که اصلا انگار منتظرش بودند!!
علت تحلیل ما این بود که قیس را وسط یک راه فرعی، وسط بیابان خشک و سوزان «قادسیه» دستگیر کردند. راهی که نه جاده ای داشت و نه کمربندی از آنجا رد میشد. قیس از عمد این راه انتخاب کرده بود که هیچ مشکلی پیش نیاید و بتواند با اطمینان بیشتری به عیون فرمانده برسد.
اما از بخت بد ما، یک شکارچی صحرایی که کارش کمین آن صحرا بود، قیس را شناخته و فورا برای دستگیری او اقدام کرده بود. اسم آن کمین دار، «حصین» فرزند «نمیر» بود که عمرش را برای استکبار و در صحراها گذرانده بود.
قیس، پس از اینکه فهمیده بود در محاصره افتاده و راه پس و پیش ندارد، تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که محتوای نامه فوق محرمانه را نابود کند. نمیدانم چطور؟ اما لابد خدا به ذهنش انداخته بود که نباید اثری از نامه بماند. چرا که توسط افراد خبره دشمن، امکان بازیافت نامه و لو رفتن محتوای آن وجود داشت.
قیس تا متوجه پیشروی حصین شده بود، احساس خطر در او تقویت شده و قبل از اینکه به او برسند، نامه را ابتدا تکه تکه، و با آب دهانش مخلوط کرده و جویده و خورده بود. جوری هم جویده بود که پس از اینکه دهان و دندانش را خورد کرده بودند اما باز هم نتوانسته بودند حتی ذره ای از کاغذ نامه را از میان دهان و دندانش بیرون بکشند! چه برسد به اینکه به محتوای نامه پی ببرند.
قیسِ خورد و خمبار شده را به استخبارات بردند بلکه بتوانند حرفی از زبانش بیرون بکشند. اما قیس، روی همه کسانی که به صورت حرفه ای آموزش ضد شکنجه دیده اند را سفید کرده بود. قیس که میدانست بهترین راه برای امانت داری مرگ است، جوری حرف زده و رازداری کرده بود که در فاصله کمتر از دو روز، تصمیم به اعدامش گرفتند و او را «اعدام دو مرحله ای» کردند! درست یادم نیست اما شاید تنها کسی که تا پایان عملیات عراق، اعدام دو مرحله ای شد، همین کبوتر پارسای فرمانده عزیز ما بود.
خبر دستگیری و اعدام قیس به سرعت همه جا پخش شد. رسانه ها او را خرابکار و فتنه گر معرفی کردند که در طیّ بازجویی هایش حتی به اسلام و مسلمین هم اهانت کرده است!! حتی درباره او گفتند که قصد عملیات خرابکارانه داشته و از جاسوسان خبره و موثر بوده است!!
فرمانده وقتی خبر شهادت قیس را شنید، اشک در چشمانش حلقه زد و از او به نیکی یاد کرد. این خبر، در گردان هم پیچید و بازتاب جالبی بین زن ها و کودکان نداشت. مخصوصا وقتی تصمیم فرمانده را فهمیدیم که دستور پیشروی داد و قرار شد عملیات وارد فاز جدیدی شود.
چرا فاز جدید؟ چون تقریبا ارتباط ما با عیونمان در عراق حداقل به مدت یک هفته و شاید هم بیشتر قطع شد. این قطع شدن ارتباط، مخصوصا در آن شرایط، تدبیر جدی را میطلبید چون هر لحظه ممکن بود که به هر طریقی، عیون ما لو بروند و یک نفر از آنها هم زنده نمانند.
ادامه دارد…