خودمان بهتر از هر کس دیگر می دانیم که این دور و تسلسل باطل، ما را به هیچ نمی رساند همه گمشده ای داریم که هر چه میگردیم گویی از او دورتر می شویم.
گاه زرق و برق دنیا فریبمان می دهد
گاه جمال و زیبایی
گاه مقام و قدرت
گاه هم آوا شدن با دلی که هر لحظه تمنای رنگین دیگری را طلب می کند
اما هر چه جست و جو می کنیم حال دلمان تغییر نمی کند که هیچ…خراب تر هم می شود.
خودمان می دانیم
در اعماق دالان های دلمان این ندای درونی را می شنویم
کجا میروی عاشق؟
دوباره کدامین خانه را دق الباب میکنی؟
تو که خوب می دانی حال دل را، جای دیگر می فروشند
و من خوب می دانم که این ندای درونی همان حرف دل است
بارها شنیده ام که آدمیان در انزوای غم های خود به یکدیگر می گویند:
حرف دلت را بزن…
اما این بار می خواهم خود به حرف دلم گوش کنم
ای نسیم مهربان دستانت
صورتم را همانند برگ های دشت شقایق به نوازشی مهمان می کنی؟
می توانم گونه بر قدم هایت گذارم و همانند ابر بهار از بی وفایی هایی که در حقت روا داشته ام بگویم؟