فرم در حال بارگذاری ...
شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن می گفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیری ام آمده اند. شوهرم را به پشت بام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمده اند، شما بالای سر بچه ها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراه شان بروم. بچه ها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد می زدند «مامان ما را کجا می برید! مامان ما را نبرید!..».
ساواکی ها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، می گفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمی گردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمی گردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد»، مأموری متوجه این گفت وگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشین شان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»
مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار می گیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمی نشینم، به جلو می روم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور… دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمی نشینم» هر چه می گذشت زمان به نفع شان نبود، بالاخره همان طور که من می خواستم شد.
به نزدیکی های توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانه ای است این…!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرف های بی ربطی می زدم، تا خودم را بی خبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤال های مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچه هایم هنوز شام نخورده اند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم».
به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیت های سیاسی گسترده بودم، حساسیت شان را بیشتر برمی انگیخت.
شکنجه ها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جان فرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد می کردند که موجب رعشه و تکان های تند پیکرم می شد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفه ای صورت می گرفت. در مواقع حرفه ای آنقدر شلاق بر کف پاهایم می زدند که از هوش می رفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور می کردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی می شد، طاقت فرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد می کرد و زخم هایم می سوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشم هایم را نمی توانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشم هایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد خدا عذابش را زیاد کند چشم هایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.
مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر می آمد، هر چه می پرسید اظهار بی اطلاعی می کردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بی حس و بی نفس می شدم.
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دست ها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجه گر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلول هایم درد برخواست.
حدود 16 روز از بدترین و وحشتناک ترین شکنجه ها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثت آمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر می کردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمی آورند زهی خیال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانش آموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی می پرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش می شد با دوستانش جمع آوری کرده و در دفترچه اش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانه ای برای دستگیریش شده بود.
...
شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوف آور بود، دایم به خود می لرزید و دستش را به دستان من می فشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان می دادم تا او بتواند در برابر شکنجه هایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.
مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلق آویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب نماد زن مومن و مسلمان و شکستن روحیه ما بود، از این رو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده می کردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجب آور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا می کردند.
جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیف شان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم می ترسید و وحشت می کرد و خودش را به من می چسباند و می گریست. تا صبح موش ها در وسط سلول جولان می دادند و از در و دیوار بالا و پایین می رفتند.
در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری می دادم ولی به دلیل ترس از میکروفن های کار گذاشته شده و شنیدن حرف هایمان، پتو را به سر می کشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت می کردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.
آن شب وحشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خنده های تمسخرآمیز و متلک ها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!… پتو پتویی!» و … یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و…» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می کردند.
وقتی از کارها و وحشی بازی هایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود می لرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب می کردم.
رفته رفته زخم ها و جراحت های من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه های من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.
نگران و مشوش ثانیه ها را سپری می کردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بی قرار و بی تاب در آن سلول یک ونیم متری این طرف و آن طرف می شدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه می کردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچ کس، هیچ کس! چون مارگزیده ای به خود می پیچیدم.
صدای جیغ ها و ناله های جگرسوز رضوانه قطع نمی شد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمی رساند. ناگهان همه صداها قطع شد… خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول می زدم. … صدای زنجیر در را شنیدم… به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین می آورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمین ها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم می رسید دندان می کشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید می دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل های آبی که بر روی او می پاشند، او را به هوش نمی آورد و بیدارش نمی کند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا می کوفتم، فکر می کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می آمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهت زده به جسم بی جان دخترم از آن سوراخ در می نگریستم … ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون می جوشید.
ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بی جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می کرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می شد، به هر چیز چنگ می زدم و سهمگین به در می کوفتم و فریاد می زدم: «مرا هم ببرید! می خواهم پیش بچه ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل ها! جنایتکارها و…» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علی الخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده می شد که گویی خدا خود سخن می گفت و خطابم قرار می داد و مرا به صبر و نماز فرامی خواند.
بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیت الله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم می داد.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی حوزه
فرم در حال بارگذاری ...
حدیث داریم همهی افراد رزقشان از حلال اندازهگیری شده است. اگر کسی به حرام بپردازد خدا از حلال کمش میگذارد. یک جوان پیداست چقدر باید با یک دختری با حلال زندگی کند.
این پسری که مقدر شده که چند ساعت، چند ماه، چند سال با یک دختری زندگی شیرین داشته باشد این ولخرجی میکند،نامحرم است ولی خوب دل نمیکند بعد هم ممکن است اسام اس بزند، تلفن کند، نامه، پیام، و… بعد دو سال ازدواجش عقب میافتد.
تا میروند عقد کنند میگویند:عمه عروس مرد! چهل روز عقب بیفتد. تا میروند میگویند: آقا فلانی از دیوار افتاد فلان، فلانی مریض شد، فلانی تصادف کرد، یک وقت میبینی دو سه سال عقد این آقا پسر عقب میافتد به خاطر اینکه فقط دو ساعت رفت…
حُر دو ساعت دیر آمد، دو فرسخ قبرش از امام حسین علیه السلام عقب افتاد. حرصبح زود باید بیاید، چاشت آمد به امام حسین ملحق شد، همین دو ساعت که دیر آمد دو فرسخ قبر حر از امام حسین فاصله گرفت.
یک نگاه حرام میکنی دو سال ازدواج عقب میافتد. این ازدواجها تاب خورده به خاطر اینکه ما حرامخوری میکنیم، حرامخوری که کردیم خدا ازدواج را هی تاب میدهد،مخصوصا برای بنده های خوبش…
اشتباه میکنند آنهایی که میگویند: آزادی زن، آزادی زن! اینها سرشان کلاه رفته حالیشان نیست. چطور؟افطار خوشمزهتر است یا ناهار؟ افطار خوشمزهتر است، چون آدم چند ساعت خودش را نگه داشته است، افطار خوشمزهتر است. اگر آدم به حرام رسید خودش را نگه دارد، خانم خودش برایش خوشمزه است. اما اگر به هرکس رسید با او دست داد، او را بوسید، با او بستنی خوردو..
این مثل این است که راه میرود و مغز گردو و مغز بادام میخورد. این دیگر سفره پهن میشود اشتهای لازم را ندارند.
منبع: گلچین سخنرانی های حجت الاسلام قرائتی
فرم در حال بارگذاری ...
این اقدام، معانی بدی داشت. معانی خیلی بدی. حتی سبب شروع اقدامات منفی دیگر شد که تدریجا عرض خواهم کرد. اما فعلا همین را بدانید که وقتی املاک و مستقلات و پول های فرمانده و همراهانش را مصادره کردند، مردم خودمان دیگر احساس امنیت تجاری با ما نداشتند چه برسد به بازارهای بین المللی.
وقتی جوری جلوه داده شود که ما توان معامله بخاطر بایکوت بودن اموالمان نداریم، فورا به لاک اقتصادی فرو رفته و توان جذب طرف معامله را هم نخواهیم داشت. نتیجه این میشود که ارتباط ما با بازار و گردش سرمایه و نقدینگی و… روز به روز کمتر شده و حتی به قطع شدن ارتباط اقتصادی ما با همه اعم از داخلی و خارجی منجر شود.
قبلا هم گفتم؛ این آغاز یک جریان کاملا حساب شده و طوفانی بود که اصل و بنیان فرماندهی نظامی و امنیتی «انقلابی» را هدف قرار داده بود. چرا فرماندهی انقلابی؟ و اینکه آیا اصلا مگر ما فرماندهی نظامی و امنیتی «غیر انقلابی» هم داریم؟! اجازه بدید جواب این سوالات را بعدا عرض کنم کنم.
روز پانزدهم ذی الحجه، فرماندهی تصمیم به ارسال پیامی مهم از طریق یکی از بهترین کبوتران نامه رسان دفتر فرماندهی به عیونش در عراق گرفت. البته به خاطر اهمیت بالای حفظ اسرار و مصالح امنیتی، ما آن روز نفهمیدیم. دو سه روز بعدش متوجه شدیم که یکی از اشخاص مقدس و پاک که در گردان معروف به «شیخ صیداء» بود با حفظ تمام جوانب امنیتی به عراق اعزام شده است.
اسمش «قیس» و اصالتا از بچه های اسدی عراق بود. تاسف و تعجب ما در هم گره خورد وقتی که فهمیدیم قیس با حفظ تمام جوانب امنیتی، اما لو رفته و در وسط راه، ردش را زدند! با توصیفاتی که میگویند، کم کم مطمئن شدیم که اصلا انگار منتظرش بودند!!
علت تحلیل ما این بود که قیس را وسط یک راه فرعی، وسط بیابان خشک و سوزان «قادسیه» دستگیر کردند. راهی که نه جاده ای داشت و نه کمربندی از آنجا رد میشد. قیس از عمد این راه انتخاب کرده بود که هیچ مشکلی پیش نیاید و بتواند با اطمینان بیشتری به عیون فرمانده برسد.
اما از بخت بد ما، یک شکارچی صحرایی که کارش کمین آن صحرا بود، قیس را شناخته و فورا برای دستگیری او اقدام کرده بود. اسم آن کمین دار، «حصین» فرزند «نمیر» بود که عمرش را برای استکبار و در صحراها گذرانده بود.
قیس، پس از اینکه فهمیده بود در محاصره افتاده و راه پس و پیش ندارد، تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که محتوای نامه فوق محرمانه را نابود کند. نمیدانم چطور؟ اما لابد خدا به ذهنش انداخته بود که نباید اثری از نامه بماند. چرا که توسط افراد خبره دشمن، امکان بازیافت نامه و لو رفتن محتوای آن وجود داشت.
قیس تا متوجه پیشروی حصین شده بود، احساس خطر در او تقویت شده و قبل از اینکه به او برسند، نامه را ابتدا تکه تکه، و با آب دهانش مخلوط کرده و جویده و خورده بود. جوری هم جویده بود که پس از اینکه دهان و دندانش را خورد کرده بودند اما باز هم نتوانسته بودند حتی ذره ای از کاغذ نامه را از میان دهان و دندانش بیرون بکشند! چه برسد به اینکه به محتوای نامه پی ببرند.
قیسِ خورد و خمبار شده را به استخبارات بردند بلکه بتوانند حرفی از زبانش بیرون بکشند. اما قیس، روی همه کسانی که به صورت حرفه ای آموزش ضد شکنجه دیده اند را سفید کرده بود. قیس که میدانست بهترین راه برای امانت داری مرگ است، جوری حرف زده و رازداری کرده بود که در فاصله کمتر از دو روز، تصمیم به اعدامش گرفتند و او را «اعدام دو مرحله ای» کردند! درست یادم نیست اما شاید تنها کسی که تا پایان عملیات عراق، اعدام دو مرحله ای شد، همین کبوتر پارسای فرمانده عزیز ما بود.
خبر دستگیری و اعدام قیس به سرعت همه جا پخش شد. رسانه ها او را خرابکار و فتنه گر معرفی کردند که در طیّ بازجویی هایش حتی به اسلام و مسلمین هم اهانت کرده است!! حتی درباره او گفتند که قصد عملیات خرابکارانه داشته و از جاسوسان خبره و موثر بوده است!!
فرمانده وقتی خبر شهادت قیس را شنید، اشک در چشمانش حلقه زد و از او به نیکی یاد کرد. این خبر، در گردان هم پیچید و بازتاب جالبی بین زن ها و کودکان نداشت. مخصوصا وقتی تصمیم فرمانده را فهمیدیم که دستور پیشروی داد و قرار شد عملیات وارد فاز جدیدی شود.
چرا فاز جدید؟ چون تقریبا ارتباط ما با عیونمان در عراق حداقل به مدت یک هفته و شاید هم بیشتر قطع شد. این قطع شدن ارتباط، مخصوصا در آن شرایط، تدبیر جدی را میطلبید چون هر لحظه ممکن بود که به هر طریقی، عیون ما لو بروند و یک نفر از آنها هم زنده نمانند.
ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...