زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود.
و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حقّ او زیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که تو می روی به ترکستان است
چون به مَقام خویش آمد، سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فِراست داشت.
گفت: ای پدر، باری به مجلس سلطان در، طعام نخوردی؟
گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید.
گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بکار آید.
ای هنرها نهاده بر کف دست
عیب ها برگرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور
روز درماندگی به سیم دغل؟
منبع: گلستان سعدی، باب دوم،در اخلاق درویشان، حکایت ۴