عاشقانه
زندگی
گرمی دلهای به هم پيوسته ست
تا در آن دوست نباشد
همه درها بسته ست
در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت
آب و خورشيد و نسيمش را
از مايه جان خرج می بايد كرد
رنج می بايد برد
دوست می بايد داشت
با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد
با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند
دست يكديگر را بفشاريم به مهر
جام دل هامان را مالامال از ياری ، غمخواری
بسپاريم به هم بسراييم به آواز بلند
شادی روی تو
ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت
از اثر صحبت دوست، تازه
عطر افشان
گلباران باد …
فریدون مشیری
فرم در حال بارگذاری ...