روز یکشنبه، سیزدهم ذی الحجه بود. با اینکه ظرف چند روز گذشته اش، خیلی اوضاع عوض شده بود اما آرایش عملیاتی و رزمی نداشتیم. یعنی دستوری نرسیده بود که پوشش و آرایش را از شکل حُجاج و زائران عوض کنیم و به شکل دیگری درآییم. بچه های شناسایی که باهامون بودند، مسیر را مثل کف دستشون بلد بودند. حدودا پیش از ظهر بود که به منطقه ای بسیار سرسبز و دارای درختان بلند و زیبا رسیدیم. دیدن چنین صحنه های سرسبزی در بیابان های عربستان چندان مورد انتظار نبود! نام آنجا «صفراء» بود. چشمه سار و جویبارهای جالبی هم داشت. معمولا کاروان های مدینه که قصد زیارت خانه خدا داشتند از آنجا رد میشدند. قرار شد مسافرتی و چیریکی بمونیم. نه مکان خاصی را رزرو کنیم و نه هتل و مسافرخونه بگیریم. چون فرمانده چندان صلاح نمیدونست که هویت ما در آن سرزمین فاش شود. به صورت جمع پراکنده مرتبط در کمربندی آن منطقه مستقر شدیم. یکی از بچه ها میگفت: تعجب میکنم که چقدر نیروهای امنیتی این شهر، کم تجربه و نادان هستند! پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: «حداقل از چهار مسیر میشود به این شهر یورش برد بدون اینکه آنها حتی فرصت بکنند از خانه های خود خارج شوند. به علاوه اینکه به خاطر موانع مختلف طبیعی که وجود دارد، جنگ شهری مرتبی میتوان ترتیب داد به گونه ای که حدودا شش ماه طول بکشد و در این شهر مخفی شد و نتوانند تو را بیابند! آنها حتی از منابع آب و زراعات استراتژیکی خود هم مراقبت های امنیتی نکرده اند! اینجا دیگر کجاست؟ به نظر میرسد مردم خوش و خرم و بی عاری داشته باشد!» حرفش درست بود. نگاه کاملی هم داشت. اصالتا ترک بود و نامش «اسلم» بود. کاتب گردان و مسئولیت نامه نگاری ها و امور بوروکراسی را بر عهده داشت. معمولا ابتدای نشست های مشورتی، به دستور فرمانده قرآن میخواند و از قرائت بسیار زیبایی هم برخوردار بود. به چشم خودم دیدم که در بهبوهه آتش باران عملیات عراق، فرمانده او را در آغوش گرفت و صورتش را به صورت او چسباند و بوسید. دروغ چرا؟! همه به فرمانده و اسلم نگاه میکردند و مثل من، لابد حسادتشان گل کرده بود. اسلم، یکی از اقوامش را هم در گردان با خود داشت. او هم ترک و نامش «واضح» بود. اینقدر شجاع و کار بلد بود که معمولا وقتی گلوله باران میشدیم، خم نمیشد و فرز و سریع، رد میشد و خودش را به آن طرف خط میرساند. فرمانده، واضح را زمانی بوسید و در بغل گرفت و فشارش داد تا خستگی از تنش بیرون برود، که واضح به زمین خورده بود و از ناحیه کتف و سینه زمنگیرش کرده بودند. بگذریم. نماز ظهر را که خواندیم، دو نفر با ظاهری بسیار جذاب، از اهالی مدینه به ما پیوستند. اولش تعجب کردم که چرا مستقیم، به دیدار فرمانده رفتند اما وقتی چیزی را از زیر لباس درآوردند و به ایشان نشان دادند فهمیدیم که خودی هستند و با فرمانده سر و سِر دارند. محتوای چیزی که به فرماندهنشان دادند، ظاهرا حاصل آنالیز دقیقی بود که از رسانه ها و افکار عمومی آنجا داشتند. نامشان «مجمع» و «عباد» بود. پس از دقایقی، یکی از آنها از بخش فرماندهی خارج شد و به چند کیلومتر آن طرف تر رفت. وقتی برگشت، تنها نبود. بلکه با حدودا 50 نفر از همشهریانش به جمع ما پیوستند. از کارشان بسیار خوشمان آمد. معلوم بود که بچه های کاربلدی هستند. اینقدر کار بلد که حاصل چندین سال فعالیت حرفه ای خود را که حدودا 50 مرد جنگی بود، با خود آورده بودند.
ادامه دارد…