مستند داستانی همه نوکرها (قسمت سوم)
نماز عید قربان را خواندیم. خطبه ها ایراد شد و نکات دقیقی داشت. برای همه واضح شد که چرا باید به طرف عراق برویم. به فهرست زیر توجه کنید: 1.ما هیچ حشد الشعبی در عربستان به معنا و مفهوم حشد الشعبی و نیروهای مردمی عراق نداشتیم. و این خود، از عوامل اصلی حرکت به سمت عراق بود. 2.اگر مردم مکه و مدینه و دیگر سرزمین های عربستان مثل همان چند روز اخیر، با حاکمانشان همکاری کامل میکردند، هیچ اثر قابل توجهی از جنبش در نمی آمد و بیشتر شبیه به یک قتل عام دست جمعی بود. 3.ما از عربستان، نامه و خواهان قابل توجهی نداشتیم و دیپلمات ها حسابی راه را برای اطلاع عمومی و مطالبات مردمی از مدت ها قبل بسته بودند. 4.با اینکه فرماندهان ما در عراق شهید شده بودند اما باز هم نامه های محرمانه و خیلی محرمانه و دارای طبقه بندی و فاقد طبقه بندی و… واصل میشد که دلالت بر نفس های خس خس وار مردم و حشد الشعبی آنجا بود. 5.روابط بچه های ما با عراقی ها از مدت ها قبل از روابط اهالی دیپلماسی، شکل گرفته بود و به همین خاطر، هنوز عراقی ها آلوده به این سیاست بازی ها نشده بودند. اما بعضی ها با عربستان از اولش از در مقولات دیپلماتیک معاویه ای… استغفرالله… بگذریم… 6.تجربه عملیات و تحرکات مختلف در عراق داشتیم و بالاخره به طرق مختلف میشد کاری کرد. اما چه کنیم که آن زمان، در مکه بودیم و محدوده حرم و احترامش هم که واجب! و ده ها دلیل دیگر. دستور حرکت صادر شد. در حالی که دندان هایمان از ناراحتی و عصبانیت به هم میفشردیم از مکه و محدوده حرم فاصله گرفتیم. حرکت کردیم در حالی که با خود فکر میکردیم که امیدوارم بالاخره یک روز مکه و مدینه و سایر شهرهای عربستان از دست جبت و طاغوت نجات پیدا کند. در روز دوازدهم ذی الحجه به «وادی عقیق» رسیدیم. منطقه ای در فاصله ۹۲ کیلومتری شمال شرقی مکه که به سمت نجد و تهامه قرار دارد. گفته شده ذات عرق، از نام کوهی در نزدیکی مکه گرفته شده است. کوهی استراتژیک که موقعیتی بسیار خوبی برای اشراف به مکه داشت و میشود پدافندهای هوایی را هم به خوبی رصد کرد. قرار شد خیلی در آن منطقه نمانیم و زود حرکت کنیم. اما اتفاق جالبی در آن منطقه رخ داد. دو نفر از آقازاده های با جنبه و با جنم به جمع ما پیوستند! هنوز که هنوز است نمیدانم آن دو آقازاده چرا آنجا به ما پیوستند و مسیر ما را چطور و از کجا پیدا کردند؟! اما اتفاق جالبی بود. پدر بزرگوارشان از شهدای عزیزی بود که بسیار حق به گردنمان دارد. پدرشان که از فرماندهان بود، در عملیات موته شهید شد و قبر ایشان در اردن است. نام آن دو آقازاده «عون بن جعفر» و «محمد بن جعفر» بود. در عصری که میان آقازاده ها قحط الرجال است، به قول بعضی بی انصاف ها؛ این دو تا «بچه سهمیه ای» جوری مردانه و تیز عمل کردند که هر وقت یادشان می افتم حسادتم گل میکند. با خود میگویم: این دو برادر ناتنی کجا و برادر ناتنی فرمانده ما کجا؟! عون و محمد خیلی به هم وابسته بودند و حتی با هم عملیات میکردند و به نوعی همدیگر را پوشش میدادند. سن و سال زیادی هم نداشتند اما تا جایی که یادم هست، حداقل یکی از آنها متاهل بود. بماند که هر دو در عراق شهید شدند … هر دو از پشت سر به طرفشان حمله کردند … هر دو اولین ضربه را از پشت سر خوردند و زمینگیر شدند و … با هم پر کشیدند و رفتند.
ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...