محدثین و مورخین به نقل از امام صادق (علیه السلام ) آورده اند:
روزی هشام بن عبدالملک، پدرم امام باقر (علیه السلام ) را نزد خود احضار کرد. و چون حضرت به مجلس هشام وارد شد، پس از مذاکراتی در مسائل مختلف، هشام ما را به همراه چند مأمور مرخص کرد.
از مجلس هشام بن عبدالملک خارج و راهی منزل شدیم، در بین راه به میدان شهر برخوردیم که عده بسیاری در آن میدان تجمع کرده بودند، پدرم از مامورین هشام - که همراه ما بودند - سؤال نمود: اینها چه کسانی هستند؟ و برای چه این جا جمع شده اند؟
یکی از مأمورین گفت: اینها علماء و رهبانان یهود هستند، که سالی یک بار در همین مکان تجمع میکنند و پرسش و پاسخ دارند؛ و آن که در وسط جمعیت نشسته، از همه بزرگ تر و عالم تر میباشد.
آن گاه پدرم حضرت باقرالعلوم (علیه السلام) صورت خود را پوشاند و در میان آن جمعیت نشست؛ و من هم نیز صورت خود را پوشاندم و کنار پدرم نشستم.
مأمورین نیز در اطراف ما شاهد کارهای ما بودند، در همین بین عالم یهودی از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت و
سپس به پدرم حضرت باقرالعلوم (علیه السلام) خطاب کرد و گفت: آیا تو از ما هستی، یا از امت مرحومه؟
پدرم اظهار داشت: از امت مرحومه هستم.
پرسید: از علماء هستی یا از جاهلان؟
پدرم فرمود: از جاهلان نیستم.
عالم یهودی مضطرب شد و گفت: سؤالی دارم؟
امام فرمود: سؤالت را مطرح کن،
گفت: دلیل شما چیست که میگوئید: اهل بهشت میخورند و میآشامند بدون آن که مواد زائدی از آنها خارج گردد؟
فرمود: شاهد و دلیل آن، جنین در شکم و رحم مادر است، آنچه را تناول نماید جذب بدنش میشود و مواد زائدی خارج نمی شود.
عالم یهودی گفت: مگر نگفتی که من از علماء نیستم؟
پدرم فرمود: گفتم که من از جاهلان نیستم.
سپس آن عالم یهودی گفت: کدام ساعتی است که نه از ساعات شب محسوب میشود و نه از ساعات روز؟
فرمود: آن ساعت، بین طلوع فجر و طلوع خورشید است.
عالم یهودی اظهار داشت: سؤال دیگری باقیمانده است که بر جواب آن قادر نخواهی بود؛
و آن این که کدام دو برادر دوقلو بودند که هم زمان به دنیا آمدند و همزمان هلاک شدند، در حالتی که یکی از آن دو، پنجاه سال و دیگری صد و پنجاه سال عمر داشت؟
پدرم فرمود: آن دو برادر دوقلو به نام عزیز و عزیر بودند، که در یک روز به دنیا آمدند؛ و چون عمر آنها به بیست و پنج سال رسید، عزیر سوار الاغی بود و از روستائی به نام أنطاکیه گذر کرد، در حالتی که تمامی درختها خشکیده و ساختمانها خراب و اهالی آن در زمین مدفون بودند، گفت: خدایا! چگونه آنها را زنده مینمائی؟
در همان لحظه خداوند جانش را گرفت و الاغ هم مرد و اجسادشان مدت یک صد سال در همان مکان ماند و سپس زنده شد و الاغ هم زنده شد و به منزل خود بازگشت ولی برادرش عزیز او را نمی شناخت و به عنوان میهمان او را به منزل راه داد و خاطرههای برادرش را تعریف کرد و سپس افزود: بر این که او صد سال قبل از منزل بیرون رفت و برنگشت.
سپس عزیر که جوانی بیست و پنج ساله بود خود را به برادرش عزیز که پیرمردی صد و بیست و پنج ساله بود معرفی کرد و با یکدیگر بیست پنج سال دیگر زندگی کرده و یکی در سن پنجاه سالگی و دیگری در سن صد و پنجاه سالگی وفات یافت.
عالم یهودی ناراحت و غضبناک شد و از جای خود برخاست و گفت: تا این شخص در میان شما باشد من با شماها سخن نمی گویم.
مأمورین هشام این خبر را برای هشام گزارش دادند و هشام دستور داد که هر چه سریع تر ما را به سوی مدینه منوره حرکت دهند.
بحارالانوار: ج ۴۶، ص ۳۰۹