مستند داستانی همه نوکرها
در کلیه نبردها، دو مسئله است که اگر در میان نیروها بپیچد و شکل شایع به خود بگیرد، جنگ را نرفته و نکرده، باخته ایم. نه تنها ما. بلکه این مسئله شامل حال همه نیروهای نظامی و اطلاعاتی است. آن دو مسئله عبارت است از: یکی خبر فرار نیروها، یکی هم خبر ترور از درون!
ما هنوز به منطقه «ثعلبیه» وارد نشده بودیم که دو سه تا اتفاق افتاد. من که به چشم خیر نمی توانستم نگاه کنم چون مثلا تلاش دارم که منطقم را بر هر چیز ترجیح دهم. البته اگر بتوان اسمش را منطق گذاشت. نظر فرمانده و دفتر فرماندهی این نبود و همه چیز را به چشم «الخیر فی ما وقع» نگاه میکردند! یعنی آنها معتقد بودند که «هر چه پیش آمد خوش آمد»! خلاصه. اولین اتفاقی که افتاد، پچ پچ های مخفیانه و مشکوک دو سه تا از بچه ها بود. جلو رفتم و پرس و جو کردم. اولش که چیزی نمیگفتند. اما بعدش متوجه شدم که دو سه نفر از نیروها «فرار» کرده اند و از کاروان خارج شده اند. بعدتر متوجه شدم که از دو سه نفر بیشتر بودند و تعدادشان به ده نفر هم گزارش شده!!
پس اولین اتفاق بد روز بیست و دوم ذی الحجه اینگونه رقم خورد که خبر «فرار» نیروهای خودی را شنیدیم. اگر بخواهم خیلی ساده، تحلیلی بر «فرار» یک نیرو انجام بدهم این است که: وقتی یک نیروی نظامی و یا حتی یک سرباز عادی فرار میکند، حتما دلالت بر پدرسوختگی و عدم اعتقاد به دین و قیامت و کافر و ضد ولایت شدنش نیست! میتواند هزار دلیل دیگر داشته باشد. شاید مثل من، هنوز درگیر تشخیص وظیفه و تکلیف بودند. شاید هیچ کدام از این دوره های بصیرتی و مقدماتی و تکمیلی نهادهای مذهبی و مردمی و انقلابی نتوانسته قانعشان کند! شاید قانع هم شده اند اما هنوز رشته هایی از ترس مادرزادی در نهادشان مانده که حریفش نشده اند!
شاید نتوانسته اند از زار و زندگیشان بکنند و هنوز برای آینده شان برنامه ها و آرزوها دارند! و هزار تا دلیل و علت دیگر… فرمانده وقتی شنیده بود که چند نفر از نیروها در حال فرار هستند، از دفتر فرماندهی بیرون نیامده بود. حتی دستور فوری شفاهی داده بودند که: اصلا به رویشان نیاورید و اذیتشان نکنید. مبادا بشنوم به احدی از آنها تیکه و طعنه انداخته باشید. اشکال ندارد. مردم خودشان برای سرنوشتشان تصمیم میگرند. قرار نیست همه سینه چاک میدان و عاشق شهادت باشند. این دید باز فرمانده، در بین عناصر کاریزماتیک انقلابی، چندان ناآشنا هم نبود ولی دل امثال مرا هم قرص میکرد که اگر روزی خواستم بزنم به چاک، راحت تر تصمیم بگیرم و بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما مگر میشد؟! مگر میشد از چنین فرمانده ای دل کند؟ مگر میشد از این همه متانت و وقار و خاکی بودن گذشت و در رفت؟! همش با خودم میگفتم آن نامردها چطور دلشان آمد فرمانده را تنها بگذارند و الفرار؟! این ها به کنار! تا اینکه… یکی از بچه های گل دفتر فرماندهی خیلی ناراحت بود و داشت حرص میخورد. حالات عجیبی داشت.
تا حالا اینجوری او را ندیده بودم! او از اتفاقی پرده برداشت که مثل فرار نیروها نبود و نمیشد به راحتی از کنارش گذشت. بعد از نماز عصر حدودا پنجاه نفرمان را دور خود جمع کرد و گفت: «از شما انتظار دارم چشم از دفتر فرماندهی و مجموعه فرماندهان بر ندارید! متاسفانه دو سه نفر از کسانی که فرار کرده اند از کسانی بودند که قصد «ترور» فرمانده را داشته اند که با تیزبینی و اقدام به موقع گارد حفاظت مواجه شدند. از توضیح جزئیاتش معذورم اما شما را به خدا حواستان جمع باشد تا رکب نخوریم!» ترور یک فرمانده در مسیر نبرد، چند تحلیل میتواند داشته باشد: یا تروریست ها دستور از دشمن داشتند! یا از خودی های پشت جبهه خط میگرفتند! یا خودسر عمل کرده اند و دلایل شخصی داشته! و یا هزاران دلیل دیگر که در جای خود نیاز به بیان و تحلیل دارد. اما هر چه که بود، آثار خوبی نداشته و ندارد که خبر ترور فرمانده در بین نیروها بپیچد! حتی اگر نافرجام باشد. خب شما جای من! حال و روز خودم گل بود، به سبزه ی فرار و نقشه ترور نافرجام مردم هم آراسته شد! شما باشید چه میکنید؟! همزاد پندار نمیخواهم.
قصد توجیه و ماسمالیزیشن هم ندارم. داشتیم به سمت گرگ هایی میرفتیم که بره های خودمان هم آب به آسیابشان میریختند چه برسد به اینکه… تکلیف من چه بود؟! ادای آدمهای ذوب در ولایت دربیاورم و بشینم وسط جمعیت و شعار بدهم؟!
ادامه دارد…
کانال دل نوشته های یک طلبه