تحسین شاگرد توسط استاد معصوم به جهت اثبات وجوب حضور امام
به من خبر رسيد كه عمرو بن عبيد روزها در مسجد بصره با شاگردان خود مى نشيند و درباره مسأله امامت و رهبرى ؛ بحث و گفتگو مى كند؛ و عقيده شيعه را در مورد مسأله امامت ؛ بى اساس جلوه مى دهد.
اين خبر براى من بسيار ناگوار بود؛ از اين رو (از كوفه) به بصره رفتم ؛ و در روز جمعه به مسجد بصره وارد شدم ؛ ديدم جمعيت زيادى گرداگرد او حلقه زده اند؛ و او نيز جامه سياه پشمى بر تن كرده ؛ و عبايى به دوش افكنده ؛ و حاضران از او سؤال مى كردند و او جواب مى داد.
از حاضران تقاضا كردم ؛ تا در حلقه خود به من جائى بدهند؛ سرانجام راه باز كردند؛ و در آخر جمعيت ؛ بر دو زانو نشستم ؛ آنگاه مناظره من با او به اين ترتيب شروع شد: (خطاب به عمروبن عبيد): اى دانشمند؛ من مرد غريبى هستم ؛ آيا اجازه دارم از شما سؤالى كنم؟ آرى اجازه دارى .
آيا چشم دارى؟ فرزندم ! اين چه سؤالى است كه مطرح مى كنى ؛ چيزى را كه مى بينى چرا از آن مى پرسى؟ سؤالات من همين گونه است .
گرچه سؤالات تو احمقانه است ؛ ولى آنچه خواهى بپرس .
آيا چشم دارى؟ آرى
به وسيله چشم چكار مى كنى؟ به وسيله چشم ؛ رنگها و اشخاص و ساير منظره ها را مى نگرم .
آيا بينى دارى؟ آرى
با آن چه استفاده مى برى؟ به سيله بينى بوها را استسشمام مى نمايم .
آيا زبان و دهان دارى؟ آرى
با آن چه نفعى مى برى؟ با زبان طعم غذاها را چشيده و درك مى كنم .
آيا گوش دارى؟ آرى
با گوش چه استفاده مى كنى؟ با گوش ؛ صداها را مى شنوم .
آيا قلب دارى؟ آرى
با قلب چه مى كنى؟ به وسيله قلب (مركز ادراكات) آنچه بر اعضاى بدنم مى گذرد؛ و بر حواس من خطور مى كند؛ برطرف كرده و صحيح را از باطل تشخيص مى دهم .
آيا اعضا؛ از قلب بى نياز نيستند؟ نه ؛ نه هرگز
وقتى كه اعضا بدن ؛ صحيح و سالم هستند؛ چه نيازى به قلب دارند؟ پسر جانم ! اعضا بدن در بوئيدن يا ديدن يا شنيدن يا چشيدن ؛ ترديد پيدا كنند؛ و در امرى از امور دچار حيرت شوند؛ فوراً به قلب (مركز ادراكات ) مراجعه مى كنند؛ تا ترديدشان رفع شود و يقين حاصل كنند.
بنابراين خداوند قلب را براى رفع ترديد قرار داده است .
آرى
اى مرد دانشمند! وقتى كه خداوند براى تنظيم اداره امور كشور كوچك تن تو؛ پيشوايى به نام قلب قرار داده ؛ چگونه ممكن است كه خداى مهربان آنهمه مخلوق و بندگان خود را بدون رهبر؛ واگذارد؛ تا در حيرت و شكت ؛ به سر برند و براى رفع شك و حيرت آنها؛ امام و پيشوا نيافريده باشد؛ تا مردم در موارد مختلف به او مراجعه كنند.
در اين هنگام ؛عمرو سكوت عميقى كرد و لب به سخن نگشود؛ و پس از زمانى تأمل ؛ به هشام گفت : آيا تو هشام بن حكم نيستى؟ نه ؛ (اين پاسخ هشام يكنوع تاكتيك بود).
آيا با او نشست و برخاست نكرده اى؟ و در تماس نبوده اى؟ نه .
پس تو از اهل كجائى؟ از اهل كوفه هستم .
پس تو همان هشام هستى .
در اين هنگام ؛ عمرو از جا برخاست و مرا در آغوش كشيد و بر جاى خود نشانيد؛ و تا من بر آن مسند نشسته بودم ؛ سخنى نگفت .
وقتى كه سخن هشام به اينجا رسيده امام صادق (علیه السلام) خنديد و به هشام فرمود: اين طرز استدلال را از كه آموخته اى؟ هشام عرض كرد: آنچه از شما شنيده بودم منظم كردم .
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
هذا والله مكتوب فى صحف ابراهيم و موسى : سوگند به خدا؛ اين گونه مناظره تو در صحف ابراهيم و موسى (علیه السلام) نوشته شده است .
فرم در حال بارگذاری ...