مستند داستانی همه نوکرها 12
مستند داستانی همه نوکرها
مثل اینکه قرار نبود ما از منطقه «ثعلبیه» چندان هم بی دردسر عبور کنیم. از ثعلبیه به بعد، وجب به وجبش دردسر بود و پیچیدگی های خودش را داشت. یکی از اتفاقاتی که هیچ مانور مثبت یا منفی از طرف ما نمیشد روی آن داد اما دشمن تا فهمید، استفاده های خودش را کرد و ترک تازی ها نمود، خبر مذاکره اثر بخش فرمانده با تعدادی از مسیحیان بود.
خب مذاکره به نفس خود، چیز بدی نیست اما اگر کسی در شرایط جنگی، خودی هایش آنگونه پشت او را خالی کرده و حساب و املاکش را بلوکه کرده و حتی از ارسال تجهیزات و پشتیبانی هم دریغ کرده باشند، مذاکره اثر بخش آن فرمانده با اهل کتاب مخصوصا مسیحیان اطراف منطقه «زباله» خبر چندان مسرت بخشی نخواهد بود. چرا؟! چون اولین استفاده ای که دشمن تکفیری میتوانست بکند این بود که بگوید: «حتی خودی هایش کمکش نکردند و مجبور شد دست به دامن نامسلمانان شود! او دست دوستی به طرف اهل کتابی دراز کرده که اگر قبولش داشتند، حداقل مسلمان میشدند!» با اینکه ما خبر داشتیم. اصلا قصه دست دوستی و دراز کردن و این حرفها نبود! آن هیئت چند نفره مسیحی، پیشنهاد همراهی با ما و شرکت در نبرد احتمالی دادند و کلی اظهار دوستی و علاقه به فرمانده کردند و آخرالامر، تصمیم گرفتند به ما بپیوندند.
همین! اما متاسفانه دشمن موفق شد که هم آب را گل آلود کند و هم ماهی خود را بگیرد. مخصوصا اینکه عصر همان روز، خبر شهادت چند نفر دیگر از فرماندهان خط مقاومت در عراق را هم آوردند که در میان آنها اسم برادر رضاعی فرمانده یعنی «عبدالله» پسر «یقطر» هم به چشم میخورد. باورش برای خود ما هم مشکل بود که به محض شنیدن خبر آن شش هفت نفر فرمانده خط عراق، علی الخصوص شهادت «عبدالله»، تا قبل از نماز عشاء، حدودا یک سوم نیروهای مردمی از کاروان ما جدا شدند و راه بیابان در پیش گرفتند و آنها نیز صیغه الفرار را صرف کردند! دلیلشان خیلی هم احمقانه نبود. میگفتند: «وقتی تند تند خبر شهادت فرماندهان را می آورند، خدا میداند چند نفر از نیروهای مردمی و عادی کشته شده اند که خبر آنها را رو نمیکنند!» دقیقا با همین جمله، حدودا یک سوم از جمعیت گردان ما کم شد و آثار مخرب روانی و عصبی اش را بر اذهان بقیه گذاشت.
خب حالا ما از منطقه «ثعلبیه» تا منطقه «زباله» چند نفر از دست داده بودیم و چند نفر جذب کرده بودیم؟! حسابش سخت نیست! حداقل چهارصد نفر «مسلمان» آماده رزم را از دست دادیم اما دو سه نفر «مسیحی» نامسلمان را جذب کرده بودیم!! این آمارها به زبان هم خوش نیست چه برسد به اینکه با چشم خودت ببینی که مردم ترسیده و هراسان، راست راست دارند فرار میکنند و خجالت هم نمیکشند و حتی با بقیه خیلی عادی خداحافظی هم میکنند!!
این هجم از فرار و ترس، در سابقه جنگ های مقاومت بسیار نادر و بی سابقه بود. هر چه آیه و دعا بلد بودم میخواندم بلکه بتوانم خودم را آرام کنم. تا اینکه «عمرو» پسر «نوران» که از خوش سخن های کاروان بود، پس از مختصر شامی که در منطقه «القاع» خوردیم بلند شد و جلوی همه به فرمانده گفت: «آقا جان! حیف شما نیست؟ شما در این نبرد هیچ شانسی ندارید. حتی برای اجزا و جوارح من و شما جایزه تعیین کرده اند! به طرف چه کسانی میرویم؟ بهتر نیست برگردیم و اول دهان خائنین خودی را سرویس کنیم و سپس به طرف ترمیم و اصلاح خط مقاومت عراق پیش برویم؟!»
فرمانده جواب داد: اولا هنوز زود است که برای اجزای پیکر ما جایزه تعیین شود! پس سرخود حرف درنیاور! ثانیا من از مقدرات و تکلیفم نمیتوانم بگذرم! شما اگر میتوانی بسم الله! برو! مگه قرار است تکلیف من و تو همیشه هلو بپر توی گلو باشد؟! اگر مرد این روزهای نیستید بروید. همانگونه که دوستانتان رفتند. ما روزهای سخت تری در پیش داریم.
راستی خبر دارید خطیب ها و منبری ها درباره من و شما چه میگویند؟!» …
ادامه دارد…
کانال دل نوشته های یک طلبه
فرم در حال بارگذاری ...