مستند داستانی همه نوکرها 9
هنوز هم که هنوز است علت موافقت فرمانده را نمیدانم! نمیدانم چرا پذیرفت که دشمنش با ما تا عراق بیاید و در طول مسیر، احساس امنیت کند؟! آن مرد حتی از دلاوری ها و نقشه هایی که برای مبارزه با ما در سر داشت سخن میگفت و کیف میکرد! با چه آب و تاب عجیبی هم میگفت!
بعد از مدتی که به عراق رسیدیم فرمانده به او گفت: مرد عراقی! اینجا هم عراق! بفرمایید! برو!
آن مرد هم که تازه فهمیده بود فرمانده کیست و چه محبتی در حق او کرده، با دهان باز و تعجب فراوان، ما را ترک کرد و به طرف اردوگاه خودشان حرکت کرد! به همین سادگی! حتی برنگشت پشت سرش را نگاه کند! شاید هم من توقع بی جا داشتم که فکر میکردم هر کس مدتی با مومنین و رزمندگان زندگی کند، حتما از این رو به آن رو میشود و تحول در او رخ میدهد!
یکی از بچه ها میگفت: «دو سه بار قصد جانش را کردم اما هر بار که میخواستم نقشه ام را عملی کنم، فرمانده سر راهم سبز میشد و مرا منع میکرد. راستی فهمیدی از چه سلاحی حرف میزد؟!»
اجازه ادامه سخنش ندادم. دلم آشوب تر شده بود و احساس میکردم اعتماد به نفسم خیلی ضعیف تر شده است. اگر اشتباه نکنم هر روز جلسه بصیرت افزایی داشتیم اما چه فایده؟! من که گوش نمیدادم. با اینکه ردیف اول و دوم هم نشسته بودم اما ترس و تردید در وجودم به هم تنیده شده بود و تنها کاری که میکردم این بود که فقط سر تکان میدادم و سخن سخنرانان را تایید میکردم!
نمیدانم چند نفر دیگر مثل من بودند اما اتفاقاتی افتاد که فهمیدم خیلی هم تنها نیستم و دیگران زیادی هستند که مثل من، بلکه بدتر از من فکر میکنند. کسانی که مثل خود من، حتی کلام نافذ و چشمان گیرای فرمانده هم حریف ترس و شک و تردیدشان نشده و معلوم نیست در فکرشان چه میگذرد؟!
بگذریم.
بچه هایی که با فرقه ها و نحله های داغ سیاسی آشنا بودند چندین بار در طول روز با فرمانده جلسه مشورتی داشتند. این آمار این جلسات مشورتی را فقط ما داشتیم. چرا که یکی دو حلقه نزدیک به دفتر فرماندهی بودیم. ولی از مفاد آن دیدارها و جلسات شورای مشورتی اطلاعی نداشتیم. تا اینکه روز بیست و یکم ذی الحجه، وارد منطقه «زرود» شدیم.
«زرود» منطقه ای ریگزار بود که با «ثعلبیه» و «خزیمه» سه ضلع یک مثلث جغرافیایی کاملا استراتژیک تشکیل میدادند. به گونه ای که هیچ کاروان اعم از زیارتی و سیاحتی و نظامی و یا هیچ نیروی زمینی نبود که در امور بین المللی خود، سر و کارش به این مسیر نیفتاده باشد و یا در این منطقه، مانور نظامی و عملیاتی نداده باشند.
دستور رسید که از پیش از ظهر تا حداقل عصر، در آن منطقه بمانیم اما حالت آمادگی خود را برای ادامه مسیر و پیش روی به عمق خاک عراق حفظ کنید.
من دقیقا کنار فرمانده نشسته بودم. نماز را خوانده بودیم و در صدد تدارک مختصر نهاری بودیم که یکی از بچه های آشنا به فرق و ادیان، به طرف فرمانده آمد و سرش را نزدیک تر آورد و خیلی آرام به فرمانده گفت: «آقا! رصد شد. در نزدیکی ماست. از حالات استقرارشان پیداست که قصد ماندن طولانی مدت ندارند!»
با شنیدن این کلمات، قلبم داشت از حلقم بیرون میزد. نمیدانستم چه خبر است. تا فرمانده خواست از جای خود بلند شود، من هم بلند شدم اما فرمانده گفت: شما همین جا بمان! نهار که میل کردید با شما کار دارم!
فرمانده حتی اجازه نداد که قاصدی که این خبر را آورده بود با ایشان از خیمه بیرون برود. فقط لحظه رفتنشان رو به تعدادی از بچه ها کردند و گفتند: «آماده باشید! میهمان داریم! غذای میهمان را کنار غذای من بگذارید!»
ما چند نفر که می دانستیم چه خبر است اما نمی دانستیم میهمان ما کیست، فقط به یکدیگر نگاه میکردیم و هیچ حرفی نمیزدیم. شاید نیم ساعت نشد که فرمانده برگشت اما کسی با او نبود!
گفتم: آقا جان پس کو میهمانتان؟!
گفت: روزی او را کسی به جز خودش نمیخورد. نگرانش نباش!
ادامه دارد…
@mohamadrezahadadpour
فرم در حال بارگذاری ...