موضوع: "قرآن عترت"
مستند داستانی همه نوکرها
فرمانده سر سفره نشست. هنوز مشغول نهار نشده بود که دیدیم شخصی با هیکل تنومند و با محاسنی نسبتا سفید وارد خیمه شد. سلام کرد. تا مردم صدای سلامش را شنیدند همه دست از نهار کشیدند و سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت! فرمانده جواب سلامش را داد و دعوتش کرد پیش خودش.
ما که چشمانمان داشت از کاسه بیرون میزد و نمیدانستیم چه خبر است، فقط میدیدیم که فرمانده و آن مرد، کنار هم نشستند و نهار خوردند و خیلی معمولی رفتار کردند و بعدش هم کلی از دوران جوانیشان و عملیات های مشترکشان سخن گفتند و خاطره تعریف کردند. آن طور که من فهمیدم، حداقل سه چهر عملیات بزرگ با هم بودند و حتی با بعضی تاکتیک های هم آشنا بودند! یکی از بچه های تشخیص هویت میگفت: این بابا در دوران جوانیش از انقلابی های مشت و لوتی بوده. کم کم که موج چپ گرایی در جامعه راه افتاده بود، او را هم با خود برد و از چپ گراهایی شد که حتی سرش قسم میخوردند و در جلسات کلان هم حزبی هایش پایه ثابت بوده است! میگفت: پس از مدتی، از چپ ها هم برید و از همه جا و همه کس ناامید و تنها ماند. از سیاست فاصله گرفت و مثل خیلی از چپ و راست های امروز، که یک روز رزمنده بودند اما پس از مدتی احساس کردند که از قافله ثروت و ساخت و ساز و امور اقتصادی عقب مانده اند، به همین امور رو آورد.
اما همه تعجب کردند که چطور الان سر سفره ای نشسته است که نه سفره پر زرق و برق بعضی انقلابی نماهاست و نه قرار است سود کلان مادی و سیاسی خاصی را به جیب بزند! همه شاخ درآورده بودند که با اینکه سر و صورتش سفید بود و جوان نمیزد، اما دلش یاد معرکه کرده و حتی از وسط وسایل شخصی اش، سلاح آماده و خوش دستی را بیرون آورد و به فرمانده نشان میداد و روش کارش را تشریح میکرد! آشفته بازاری را از همین جا بیشتر متوجه شدم.
فهمیدم که علاوه بر حال من، حال و روز دنیا هم خیلی تعریفی ندارد که هم حزبی های فرمانده، پشتش را خالی کردند و حتی با پدرسوختگی هر چه تمام تر، برادر ناتنی اش را به جانش انداختند! اما الله اکبر! الله اکبر از کار دنیا! از اینکه وقتی فرمانده انقلابی در حال رفتن در دهان گرگ های درنده تکفیری است، یکی مثل این بابای چپی از سیاست بریده به دنیا پرداخته، پیدا میشود و ظرف مدت کمتر از ساعتی، از هر چه دارد دل میکند و اسلحه را برداشته و میگوید بسم الله! دقیقا در همان روزگار، عده ای از ما بهتران هم حزبی های خودمان، از دور فقط دعاگوی ما بودند و برای شور شب های هیئتی که قرار بود مجلس یادبود ما بگیرند، دم و واحد و شعار و تک ضرب و سه ضرب تمرین میکردند! گذشت.
اما همین «زهیر» چپی عثمان مسلک، کاری کرد که همه انگشت به دهان ماندند. جوری جنگید و با اسلحه اش رقص خون کرد، که فقط میتوانم بگویم: لا حول ولا قوه الا بالله از این پیرمرد محاسن سفید! راستی! او حتی سخنرانی هم میکرد. تا حالا انقلاب را از زبان یک پیش کسوت محاسن سفید چپ گرا نشنیده بودم. تفسیر حرکت و جنبش های مردمی در طول مسیر، به عهده او بود و او هم قشنگ کارش را انجام داد و کم نگذاشت. حالا بماند که او حتی جواب فحاشی و جسارت های دشمن را هم میداد! اما نه با فحاشی. بلکه با زبان شعر و طنز. کلا کارش بیست بود. بلکه بهتر است بگویم صد بود. همه پیشنهاداتش مورد قبول دفتر فرماندهی قرار میگرفت به جز پیشنهاد عملیات قبل از موعد. فرمانده این پیشنهاد را نپذیرفت و زهیر هم خیلی مودبانه تمکین نمود.
یادش بخیر! با حضور او من و امثال من خیلی قوت قلب گرفتیم. اما… همه چیز به اینجا ختم نشد. چون یکی دو شب بعد از این که از آن سه ضلع استراتژیک در حال عبور بودیم، متوجه نقشه ترور فرمانده توسط چند نفر نفوذی شدیم…
ادامه دارد…
کانال دل نوشته های یک طلبه
مردم را که نگاه کنی می توانی حال و روزشان را بفهمی. بعضی حالشان خوب است و بعضی دیگر نه! دقت که میکنی هر کسی دنبال کار خودش است و برای خودش برنامهای ریخته و مشغول انجام آن است.
وقتی از کسی سؤال میکنی که چه می کند میگوید دنبال وظیفه و تکلیف خودم هستم! دنبال رفاه، دنبال آرامش خودم و خانوادهام ـ دنبال پیشرفت و آینده خودم و خانوادهام و…. بعضیها فکر میکنند تنها دنبال کسب و کار، تحصیل، تدریس و حتی عبادت رفتن یعنی تمام وظیفه انسان!؟
متاسفانه خیلیها رفع نیازهای دیگران وکمک به همنوعان را وظیفهی خود نمیدانند. معمولا فکر میکنیم اینگونه کارها تنها کاری مستحب و پسندیده است. غافل از اینکه ما مسلمانانیم و طبق عقیده مان، در مقابل همسایه، فامیل و دیگران یک وظیفهی مهم داریم؛ هم از جهت مادی و هم از جهت معنوی. این غفلت از دیگران هم درد بدی است.
اصلا از برنامهها و ابزارهای شیطانی است، که به سراغ انسان می آید و به او القا میکند؛ که نسبت به گرفتاری های دیگران بیتفاوت باشد. مدام درِ گوشش می خواند که؛ بگو به من چه ربطی دارد ـ من خودم نیازمندترم ـ من خودم زحمت کشیدم آنها هم بروند و زحمت بکشند تا محتاج نباشند واقعاً غافلیم ـ غافلیم از این پند زیبای امام جعفر صادقعلیهالسلام که خطاب به ابن جندب فرمودند: «یابن جندب! شیطان دامهایی دارد که به وسیله آنها انسانها را صید میکند. از بزرگترین، عمومیترین و مؤثرترین دامهایی که شیطان برای آدمیزاد میگستراند، یکی این است که انسان را از خدمت کردم به دیگران، به ویژه برادران دینی خود باز میدارد، دوّم آن که کاری میکند تا انسان نمازهایش را به موقع نخواند.»
حالا اگر نگویم نسبت به این کلام زیبای امام صادق علیهالسلام غافلیم، حداقل ارزش و جایگاه رفع حاجت مؤمنان و همنوعان خود را آن طور که باید درک نکردهایم. اگر این وظیفه را به خوبی می فهمیدیم دیگر در جامعه ما مفهومی از فقر و کارتن خوابی و شرمنده شدن پدر در مقابل بچهها و خانواده وجود نداشت.
یک لحظه بیاییم با خودمان رودربایستی را کنار بگذاریم. آیا واقعاً این کلام نورانی امام صادق علیهالسلام را درک کردهایم که فرمودند: «قَضاءُ حاجۀِ المُؤمِنِ أفضَلُ مِن ألفِ حَجَّه مُتَقَبِّلَۀ بِمَناسِکها، وَ عَتقِ ألفِ رَقَبَۀِ لِوَجهِ اللهِ، و حِملانِ ألفِ فَرَس فی سَبیلِ اللهِ بِسَرجِها وَ لَحمِها»؛ برآوردن حوائج و نیازمندیهای مؤمن از هزار حجّ مقبول و آزادی هزار بنده و فرستادن هزار اسب مجهز در راه خدا، بالاتر و والاتر است. (امالی صدوق/ ص 197)
بیایید در ایام شهادت امام جعفر صادق علیهالسلام ، بیشتر به این کلام ارزشمند فکر کنیم و قدم برداریم… .
البته باید اقرار کنم در کشورمان خوبانی هستند که گرفتار صید شیطان نشدهاند و برای همنوعان و مردم عزیز گرفتارمان زیباییهایی میآفرینند. ای کاش ما هم زیبایی کمک به دیگران را درک کنیم.
منبع: دل نوشته های حجت الاسلام شرفخانی؛ سایت معاونت فرهنگی سازمان اوقاف و امور خیریه
ساعتی پیش، در گوشۀ کتابخانه نشسته و کتاب “مُنیَةُ المُرید” را مطالعه می کردم. روایتی عجیب، نگاهم را به سوی خود کشاند. با دیدن این حدیث، میخکوب شده و ناخودآگاه به یاد شهید عزیزم آقا جواد افتادم.
اویی که گواهی می دهم دغدغۀ اصلی اش این بود که کارهایش در مبارزه و جهاد، جلب رضا و خشنودی خدای تبارک و تعالی باشد. گاهی که با هم بودیم و حرفی به میان می آمد، می گفت: حاجی دعا کن کارهامون برای خدا باشه!
رفقای اهل صفا! و اما حدیثی که با خواندنش بی حرکت، مات و مبهوت شدم این بود.
شهید ثانی در کتابش روایت کرده که روز قیامت از جملۀ کسانى که نخست در مورد آن ها قضاوت مىشود (إِنَّ أَوَّلَ النَّاسِ يُقْضَى يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَلَيْهِ) فردی است که شهید شده است (رَجُلٌ اسْتُشْهِدَ) او را به محشر می آورند و از او می پرسند در دنیا چه کاره بودی؟ و در برابر نعمت هایی که خداوند به تو ارزانی داشت، چه کردى؟ (فَمَا عَمِلْتَ فِيهَا)
پاسخ می دهد: من شهیدم. در راه خدا به جبهه رفته و به شهادت رسیدم (قَاتَلْتُ فِيكَ حَتَّى اسْتُشْهِدْتُ)
پاسخ می شنود: آری تو به جبهه رفتی، ولی برای خدا پا به جبهه ننهادی بلکه می خواستی مردم به تو با دید انسانی شجاع و دلیر بنگرند (لِأَنْ يُقَالَ فُلانٌ جَرِيءٌ). مردم نیز چنین راجع به تو گفتند که او فرد شجاعی بود (فَقَدْ قِيلَ ذلك) تو آن را می خواستی و به تو عطا کردیم. حساب و پاداش تو نیز با این سخن مردم ادا شد.
سپس او را به سوی جهنّم می برند (حَتَّى أُلْقِيَ فِي النَّارِ) زیرا اعمالش و شهادتش رنگ خدایی نداشته است.
دوستان جوان و عزیزم! شهید جواد الله کرم هرگز پُز مدافع حرم بودن نداشت و اصلاً با این ادا و اطوارها بیگانه بود. بارها شده بود که از این حقیر احکام شرعی جهاد را می پرسید و به دنبال این بود که حتی در مبارزۀ با به قول خودش “مُسَلَّحین” پا را فراتر از احکام شرعی نگذارد.
اخلاص او در کنار پایبندی اش به احکام نورانی اسلام از او مردی دیندار و متعبد، خوش روحیه و مقاوم، با حقیقت و درست کردار ساخته بود. در اعلی علیین روانش شاد باد.
گاهی با شوخی و جدّی به او می گفتم: جواد جان! خداوند مجاهدان را بر نشستگان با اجری عظیم برتری داده است و ما نشسته ایم و تو مجاهد راه خدا هستی! لبخندی می زد و می گفت: “حاج آقا! استغفر الله".
جواد عزیزم! گاهی که دلتنگت می شوم، فراموش میکنم که تو فقط یک خاطره ای.
علیرضا نظری خرّم/ شهر مقدّس قم/ 17 تیر 96