مستند داستانی همه نـوکـرها 8
فاز جدید از زمانی شروع شد که پس از شهادت قیس، دستور حرکت تند تر به سمت عراق داده شد! به گونه ای که در طول چند روز، یعنی در شانزده و هفده و هجده و نوزده ذی الحجه، از شهرهای «فید» و «احفر» و «خزیمیه» گذشتیم و حتی برای تهیه ما یحتاج هم توقف نکردیم! خدا نکند شک و تردید، سراغ یک نفر از اهالی نظامی و امنیتی بیاید. اتفاق خطرناکی از همین جا و همین حرکت فرمانده، در وجود من در حال شکل گرفتن بود. علت این همه تعجیل در حرکت فرمانده را اصلا درک نمیکردم! ما که مدام خبر شهادت رابط ها و واسطه هایمان را میشنیدیم! ملت عراق هم که چندان چشم و روی خوشی نشان نداده بودند!
متهم به ماجراجویی و تهدید منطقه هم که شده بودیم! به خودم میگفتم: آخر این چه وضعی است که ما گرفتارش شده ایم؟! قرار است به چه بوستان و گلستانی برسیم که این همه سرعت گرفته ایم و به طرف کسانی در حال حرکت هستیم که دلشان برای ما غش و ضعف هم نمیکند؟! این افکار مثل خوره به جانم افتاده بود. کم کم داشتم اذیت میشدم و تا تنها میشدم، هجوم این افکار به طرفم سرازیر میشد و مدام به خودم میگفتم: «از قدیم گفته اند برای کسی بمیر که حداقل برایت تب کند!» حالا کدام تب؟! آنها برای ما تره هم خورد نمیکنند چه برسد به تب! جرات بیان این حرفها را نداشتم.
با خود فرمانده هم نمیتوانستم صحبت کنم. یعنی میشد صحبت کرد اما چشمان فرمانده جوری گیرا و جذاب بود که وقتی به چشمانش نگاه میکردم، همه حرفهایم را فراموش میکردم و حتی نمیدانستم برای چه رو به رویش ایستاده ام! اشتباه من دقیقا همان جا بود! من نباید اجازه میدادم که این شک و تردید، رشته های دلم را با تدابیر سازمانی و حقانیت و صحت تصمیمات فرمانده نازک و نازک تر کند! تردید، بدترین بلای عالم برای سربازی است که در خط مقدم قرار دارد! حتی درد و مرضش از اسارت و تکه تکه شدن هم بالاتر و سخت تر است. حال و روز دل و افکار من اینچنین بود که ناگهان اتفاق خاصی افتاد.
اتفاقی که اگر فقط سه چهار روز دیرتر می افتاد شاید من و امثال من می توانستیم خودمان را درمان کنیم و با دلگرمی بیشتری به تدابیر و دستورات فرمانده تمکین کنیم. آن اتفاق خاص این بود که در یکی از قرارگاه های شهر شقوق مستقر شده بودیم که ناگهان به مردی اصالتا از اهالی عراق برخوردیم. من همان جا بودم وقتی که فرمانده به او خرما تعارف کرد و با هم گرم صحبت و گفتگو شدند.
الان که یاد آن شب افتادم، خیلی ناراحت شدم. حرفهای عجیبی رد و بدل شد. پس از حدودا یک ساعت گفتگو، فرمانده از آن شخص پرسید: از حج برمیگردی؟ آن شخص جواب داد: بله. باید هرچه سریعتر به عراق برگردم. فرمانده گفت: میتوانم دلیل این سرعت و عجله را بپرسم؟! گفت: بله. چرا که نه. من از اهالی کوفه هستم. در مکه از هم کاروانی هایم شنیدم که قرار است عملیات بزرگی در عراق صورت بگیرد. خیلی دوست دارم هر چه زودتر آنجا باشم و ثبت نام کنم. چون شاید ظرفیت ثبت نام محدود باشد! ما که رنگمان پریده بود از این حرف! اما فرمانده با آرامش و متانت همیشگی پرسید: قرار است با چه کسانی عملیات انجام دهید؟ یعنی منظورم این است که دشمنتان کیست؟ آن مرد، جوابی داد و تقاضایی کرد که همه رشته هایی که برای متقاعد کردن خودم بافته بودم را پنبه کرد!
آن مرد گفت: «مهم نیست دشمنمان کیست! مهم این است که گفته اند خطرشان جدی است و از مسیر عربستان به سمت عراق در حال پیشروی هستند و برای دفعشان، پول خوبی هم میدهند! راستی میتوانم تا عراق با شما بیایم؟!!»
ادامه دارد…
فرم در حال بارگذاری ...